حوصلشو نداشتم که معنیش واضحه.اما باید درباره ی جاش توضیح بدم.
ما یه چن روزیه که اسباب کشی کردیم به یه جای دیگه.خونه ی اینجامون بهتر از قبلیه.
اینجا جا برای همتون هست.هرکی خواست بیاد شیراز میتونه شبو پیشه من باشه.دوستانه میگم!
دوتا عکس هم از خونمون گرفتم .از دوستان هم خواهش میکنم اگه اسباب کشی-بیزینسی-پارتی-قاچاقی-تروری-اغتشاشی یا هرچیز دیگه ای داشتن تو وبلاگ بنویسن که اینجا خاک نخوره!
این ویوی اتاق منه:

اینم ویوی پشت بوم:(البته ویوی پشت بوم به چه دردی میخوره؟)

Where is my grade?
میخوام مثل جلال آل احمد نوشته رو بی مقدمه و غافلگیرانه آغاز کنم.
چهارشنبه عصر یکی از بچه ها اس ام اس داد که پنج شنبه ساعت ۱۱ جلوی سازمان آموزش و پرورش تظاهرات کنیم که چرا سوالا سخت بوده!؟
اولش من جدی نگرفتم و گفتم چه فایده؟گیریم سوالا هم سخت بوده و بخوان به همه یه نمره اضاف کنن.باز چه فرقی میکنه؟همه دوباره مثل هم میشن!
خلاصه فرداش رسید.بعد امتحان شیمی میخواستیم بریم تو خیابونا ...چرخ بزنیم که بچه های طه و علوم پزشکی و دستغیبو دیدیم که دارن میرن تظاهرات.ما هم گفتیم بریم.روی هم ۲۰ تا ۳۰ نفر بودیم.با این جمعیت که نمیشد نه تاکسی گرفت نه اتوبوس سوار شد.خلاصه تقسیم شدیم.۶ تامون با ماشین یکی از بچه ها رفتن.۵ تامون تاکسی گرفتن.k تامون با اتوبوس رفتن و n-k-۱۱ تامون پیاده رفتن.من جزو اون ۵ تایی بودم که با تاکسی رفتن.
به هر حال رسیدیم جلوی سازمان.۲۰۰۰ تا پسر و به همین تعداد و شاید هم بیشتر دختر بودن.همه شروع کردن به شعار دادن.حتی شعار های بی ربط هم میدادن مثل توپ تانک ... .بین این جمعیت معلوم بود که دخترا برای امتحان نهایی اومدن و ۹۰٪ پسرا هدف خودشونو داشتن.اولش که مثل نماز جمعه دخترا یه ور بودن پسرا یه ور.کم کم مرزا برداشته شد و درد و دل های بچه ها واسه همدیگه شروع شد.از اون بالا رییس آموزش متوسطه استان هم داشت سخنرانی میکرد که هیچ کس نمیفهمید که چی میگفت!ما هم نمیفهمیدیم.فقط همه با هم شعار میدادیم که :"دروغه!....دروغه....!"دو سه تا از دخترا اومدن پیش دوستم و من.می گفتن که امتحان سخت بود و عدالت نبود و راضی نبودیم و خراب کردیم و... .من هم که از درون حرفای اونو شرّروورّی بیشتر نمیدونستم.گاهی وقتی سرم رو به نشانه همدردی تکون میدادم.
صدایی شنیدیم.خیال کردیم از پشت بلندگوهه.بعدا که نگاه کردیم دیدیم یه دختری در فاصله ۴۰ متری ما داره گریه میکنه!!!رفتیم پیشش. به سختی حرف میزد.هق هق کنان میگفت که من از اول ابتدایی نمره هام ۱۹ به بالا بوده اما امسال خراب کردم.دیگه هیچ گهی نمیشم(این قسمت را به خاطر تاثیرگذاری بیشتر خودم اضافه کردم).من که از درون داشتم به این دختر به دید حقارت مینگریستم.به نظر من کرامت نفس این خانم از دختری که خودشو میفروشه پایین تره .چون اونکه خودشه میفروشه اگه نفروشه از گشنگی میمیره اما این دختر اگه ۲۰ نگیره میمیره!
۱۰ -۲۰ تا پلیس ضد شورش اونجا بود و برای اینکه بچه ها رو متفرق کنه ازمون فیلم میگرفت که یعنی میخواد شناسایی کنه ولی فقط واسه ترسوندن بود.دو تا از پسرا هم با هم دعواشون بود که پلیسا ریختن رو سرشون و دستگیرشون کردن.همه شعار میدادن که :"ولش کن...ولش کن..."که آخر جلوی این همه جمعیت کم نیووردنو بردنشون کلانتری.
یه صحنه ی جالب هم که دلم نمیاد نگم اینجا بود که من و بچه ها کنار پلیسها وایساده بودیم که یکی از پلیسا(لعنة الله علیه و آبائه)گفت که تا ۳ میشمارم اگه نرفتین با باتوم میزنمتون!ما هم رفتیم.۱۰ دقیقه بعد ۳ تا دختر رفتن پیش اونا.رفتن و سوار موتور پلیسا شدن و با پلیسا عکس میگرفتن و پلیس هم با لبخند از اونا استقبال میکرد!!!
خلاصه تظاهرات باحالی بود.تصور کنید که توی مدارس ایران که دخترا و پسرا جدا هستن جمع شدن اونا کنار هم با هماهنگی خودشون چه فضایی رو ایجاد میکنه.
خلاصه تظاهرات تموم شد و ما رفتیم خونه.سر امتحان زبان یه فرمی به همه دادن که اعتراضتون رو نسبت به امتحانا بنویسین تا پیگیری بشه.این به احتمال زیاد همون قولی بوده که رییس معاونت آموزش متوسطه به بچه ها داده بود و ما نمیشنیدیم و میگفتیم"دروغه...دروغه"
فکر کنم با این تظاهراتی که ما در دوران دبیرستان راه انداختیم.توی دوران دانشگاهمون یه انقلاب دیگه تو این مملکت داشته باشیم!!!
you are DEFEATED
چند وقت پیش درباره ی یه موضوع فکر کردم و گفتم بد نیست که امار وبلاگمون رو کمی بالاتر ببرم.این مطلبی که میخوام بنویسم حکایت یه تجربست.یه تجربه ای که همه دربارش گفتن و شما شنیدین اما تجربه من درباره ی این موضوع چیز دیگه ای بود.این داستان از اون داستانهای "Based on a True Story" هست.که برای من پیش اومد.
حکایت ۳ ساله پیشه.وقتی من سوم راهنمایی بودم.الان که به اون موقع و به خودم فکر میکنم خیلی آدم ایده آل الانم نبودم و کسی بودم که اگه الان اون شخص با من بود.احساس خوبی نسبت بهش نداشتم.اما به خیال خودم توی اوج بودم.شاید هم خیال خودم درست بوده باشه!از کجا معلوم که ۳ سال دیگه این حرفا رو به الان خودم نزنم!
خلاصه من توی اکثریت نبردام پیروز بودم یا حداقل شکست نخورده بودم یا حداقلتر شکست قابل توجهی نخورده بودم.وضع درسیم خوب بود.از نمره اول های کلاس بودم.توی چندتا امتحان جامع که تو مدرسه برگزار میشد شرکت کردم و هر بار اول میشدم.حس غرور زیادی داشت.درست مثل یه سرباز نازی که ۱۰ تا یهودی رو با هم میکشه و حس غروری که به دست میاره!
من و عده ای از بچه ها که همین محمد خودمون هم یکیش بود.هدفمون قبولی توی تیزهوشان بود درحالیکه بیشتر بچه ها برای نمونه دولتی انقلاب سر و دست میشکوندن.کار زیادی کردم.علوم و ریاضی رو خصوصی گرفتم.توی قلم چی شرکت کردم و افسار گسیخته به سوی "هدفم" حرکت میکردم.مرحله ی اول قبول شدم.شاید اولین کسی که فهمید من بودم.به مجتبی آ.م هم زنگ زدم و قبولیشو خبردادم.روحیه ی خایه مالیم (خود دانی به قول معلم دینی)هم منو وادار کرد که به مدیرمون هم زنگ بزنم و خبر بدم.بعد از اون ۲ ساعت توی تاب توی حیات خونمون نشسته بودم و روح خودم رو فرستادم توی اعماق خیال.خیلی شیرین بود.این دفعه مانند یه سرباز آمریکایی که ۱۰ تا سرباز آلمانی رو میکشه بهم غرور دست داد.۱۴ نفر بودیم.من جزو ۴,۵ تای برتر بودم.شانس قبولی توی مرحله اول ۵٪ بود اما قبولی توی مرحله دوم ۵۰٪ .به خودم امیدوار شدم...
تلاشمو ادامه دادم.تا وقتی که رفتم برم بشینم سر جلسه "هدف".جمعه صبح بود.کارتم رو که گرفتم عکس نداشت و اسمم رو نوشته بود امیرحسین!گفتن که باید کپی بگیری.گفتم کجا؟گفتن هرجا؟گفتم جمعه صبحه اینجا هم شیراز!گفتن:به ما ربطی نداره.یادمه که کل مدرسه ها و اداره ها و بیمارستان ها و هتل ها رو گشتیم که بالاخره کارمون انجام شد.البته ترجیح میدم که این اتفاق عامل قبولی من نباشه.
زیاد به حاشیه رفتم.دلم نمیاد اونایی رو که نوشتم پاک کنم تا "coherence" مطلب حفظ بشه.بیخیال.قوانین نگارشی به جهنم!!!
خلاصه مطلب این بود که وقتی که رفتم توی اینترنت تا قبولی ها رو ببینم.اسم من نبود.اسمهارو همین الان هم حفظم.بالای اسم من کسی بود به نام"امیرحسین سیافان"و پایین اسم من هم"هژیر شاهمرادی "بود.اما بین این دوتا "حمیدرضا شادمانی"وجود نداشت.فرو ریختم.درست مثل یک سرباز آلمانی که ۱۰ تا سرباز آمریکایی بهش شلیک کنن!حوادثی بعد از این فاجعه بوجود اومد که به دلیل تراژیک بودنشون ازشون رد میشم.درست مثل "فرانسیس فورد کوپولا" که بعد از مرگ "دون ویتو کورلئونه"یه راست میره سراغ تشیع جنازه!
یادمه روز بعد از اون خبر ۱۰ ساعت داریوش گوش دادم.۳ ماه تابستون برام دردناک بود.تا الان شکست نخورده بودم.همیشه توی پیروزها بودم یا توی شکست خورده ها نبودم.خبرهایی میرسید که نمونه دولتی هم قبول نشدم!اما ظاهرا خدا میدونس که تجربه های اول نباید خیلی سنگین باشه.اونجا قبول شدم.تسکینی بود.اما مثل یه آبنات چوبی که میدن به یه آدم ترکش خورده بود.شایدم اونقدر فاجعه نبود.شاید من فردی فاجعه پذیر نبودم.دردناک تر از همه این بود که از بین ۱۴ نفر ۱۳ نفر قبول شدن و فقط من قبول نشدم.من به حق از خیلی هاشون سرتر یودم اما چه فایده.توی فوتبال به نتیجه اهمیت میدن نه به بازی خوب!
ساکن شدم.علاقه ای به جایی رفتن یا کاری کردن نداشتم.همین یه عامل بود برای خودسازی.خیلی وقت ها ما که بیکار میشیم.شروع به کردن کارهایی میکنیم که مجبور نیستیم و نمیذاریم که ذهنامون برن و بتازن در دنیای اندیشه و تفکر.به ماهیت خودمون پی ببریم و هستی و اصل هرچیزی رو با دید شک نگاه کنیم.من توی این ۳ ماه فقط فکر میکردم.اما بازهم پسلرزه های اون زلزله باقی بود. رفتم اول دبیرستان.اولاش سخت بود اما هموار شد.دیگه اجازه ندادم که ذهنم فقط دنبال درس باشه.سعی کردم تک بعدی نباشم.درس رو باید توی زمان امتحانات -ساعات مدرسه و توی روزهای کنکور خوند.خیلی چیزهای مهمتر هست که باید یاد بگیریم اما حتی نمیدونیم که نمیدونیمشون!یکی از دوستام هم که شکست رو تجربه کرده بود هم نظراتی داشت.اون به "هدف" من رسیده بود و تیزهوشانی بود.به زعم خودش باید توی المپیاد فیزیک طلا میگرفت اما برنز گرفته بود.اون هم نظراتش شباهتی با مال من داشت.مثلا میگفت که ما چگونه شکست خوردن رو بلد نیستیم.چیزی هم نیست که با معلم و درس و کتاب بشه یاد گرفت.باید اندیشه کرد.نظر من هم شبیهه.ناپلئون و خیلی بزرگای دیگه گفتن که شکست مقدمه پیروزیه اما من اعتقاد دارم شکست مقدمه ای برای یاد گرفتن چگونه شکست خوردن. توی این زندگی ما هیچ وقت اختیار خودمون رو نداریم و احتمال شکست خوردن خیلی زیاده.به نظرمون ما اختیار داریم و کارهای خودمون رو خودمون با انتخاب خودمون انجام میدیم.اما این اختیار یه چیز سطحی و ظاهریه و دراصل ما مغلوب شرایط و حوادثیم.توی تاریخ هم زیاد داشتیم.تاریخ داره به راه خودش ادامه میده.کسی نداریم که توی تاریخ کار شگفتی کرده باشه و تاریخ رو از مسیر خودش منحرف کرده باشه.رهبران و قهرمانان تاریخ فقط کسانی هستند که مسیر تاریخ رو درک کردن و خودشون رو در راه اون قرار دادن.مثلا ما امام خمینی رو بنیانگذار انقلاب ایران میدونیم.اما باید توجه داشت که ایران به جایی رسیده بود که باید یه تغییر و تحول رو توی خودش میدید.اگر امام خمینی نبود حتما این انقلاب شکل میگرفت با نفرات دیگه.چون تاریخ توجهی افراد ندارد.امام خمینی فقط یک امر خودکار را تقویت کرد.
به سیاست و تاریخ کشیده شدیم...به هر حال پس از اون حوادث من اومدم به توحید شیراز.الان هم با بعضی از اون ۱۳ نفر ارتباط دارم.از وضع الان خودم راضی هستم.الان که فکرشو میکنم.چیز خاصی از دست ندادم.شاید هم بهترشو داشته باشم.از این به بعد از شکست ها نمیترسم.چون انسان ها فقط با تغییر میتونن پیشرفت کنن.شکست میتونه یه تحول باشه که پسلرزه های اون تغییر باشن.تغییر توی فکر حرکت فهم و و و و.شاید کل این حرفا چرت باشه.شاید من توی دورانی مانند سوم راهنمایی ام.که بعضی کمبودها توی من وجود داره که باید با یه شکست ترمیم بشه و عقیده من درباره ی شکست هم یکیش باشه.زندگی انسانها رو به سوی دلخواه شوت میکند.انسانی موفقه که شانس بیاره و به جایی شوت بشه که آخرش خوب باشه.
امیدوارم توی شرایط بد و خوبی باشید که تهش احساس کنین این راهی که شوت شدین راه خوبی بوده